شهادت حضرت عباس علیه السلام
ســاقــیـا پــیـمانـه را لــبـریـز کن آتش عـشق و جـنون را تـیـز کـن تـا ز رب الــنـاس گـویــم ناس را گرچه نتوان وصف کردعباس را روز عـاشورا چو آن هنگامه دید نـعــره ای از پــردۀ دل بــر کشید کاین چو آشوبست و غوغا کردنست دفع ایـن رو به خصالان با منست شیر حق از بیشه چون آمد برون منفصــل شد، اتصال کاف و نون گفت بـا روبـه خصالان کاین منم شیـر حــق داند که من شیر افکنم شیر بـند و شیر صید و شیر گیر عــرش را بـا یک نهیب آرم بزیر بیشــۀ مـا هیـچگه بی شیر نیست در کمان ما بجـز ایـن تـیر نیست چون به دام شیـر، نخجـیر اوفتاد روبـهـان را کـار بـا شـیـر اوفتاد جذبه ای او را بخود مجذوب کرد روی او را جـانب محـبـوب کـرد رفت از میـدان برون سوی خیـام خویش را افــکنـد در پـــای امــام کــای زجـان من به مـن نزدیکتر روز یــاران شـد ز شب تـاریکتر رخـصتی! تـا دفــع روبـاهان کنم عـرصه را خـالی ز گمراهان کنم بوسه هــا زد از محـبت بر رخش دُر ز مرجان ریخت اندر پاسخش کـای مـرا پـشت و پـنـاه راستیـن دست مـهر آور بـرون از آسـتین کــن رهــا از دسـت تــیغ قهر را کاتــش قـهـرت بــسـوزد دهـر را ماسوا را طـاقـت قـهـر تـو نیست اندرین میدان هماورد تو کـیست؟ شیر را با خیل روباهان چه کار؟ بـا کــمندت مــاسـوا را کن شکار کـار روباهان بجـز تزویر نیست کس درین میدان حریف شیر نیست رو کـن ایــنک جـانب شط فرات تــا عـیــان بــیـنی تجـلی های ذات مشک را پر کـن ز دریـای یـقین تـا شود سیـراب ازو گـلـزار دیـن جرعه ای ازآن فشان بر روی خاک تا کنـد حـق روزی تــن های پاک جرعه ای هـم جـانب افلاک ریز بـهـر جـانهای شریف و پاک ریز پــس قـدم در حـلـقـۀ اصحـاب نه تـشـــنــه کــامــان بـــلا را آب ده چون شنید این نکته ها را از امام کـرد تـیـغ قـهـر خـود را در نـیـام کای گریبانم زصبرت چاک چاک هرچه گویی آن کنم، روحی فداک چـون خـدا آن قـد و قـامت آفـرید نــسخــه ی روز قــیامــت آفــریـد شــد قــد و بـالاش مـحـشرآفـرین آفــریــن بــر قــد مــحشـر، آفرین روی خود میکرد پنهان در نقاب تــا خـجـل از او نـگـردد آفــتـاب چون نقاب از طلعت خود میگشود دل ز مهر و ماه گردون می ربود شیرحق چون شد روان سوی فرات چــرخ گــفت آبـاء را: وا امـهات! هر چه روبه بود از پیشش گریخت تار و پود دشمنان از هـم گسیخت دیــد شـط بـس بیـقـراری می کـند آرزوی جــانــســپـاری مــی کــند بــا زبــان حــال مــی گـوید مـدام: بیش از این مپسند ما را تشنه کام پس درون شط ز رحمت پا نهـاد پـا بـه روی قـطـره آن دریـا نهاد مشک را ز آب یقین پر آب کـرد آب را از آب خـود سـیـراب کـرد پس ز شفقت کرد بامرکب خطاب کام خود تر کن از یـن دریـای آب مرکب از شط جانـب ساحل دوید شیهه ای از پـــردۀ دل بـرکـشـیـد کـای تـرا جا بر فـراز پـشـت من پیش دشمن واچه خواهی مشت من کام اگرخشک است گامم سست نیست تا ترا بر دوش دارم آب چیست؟! تـــشــنــۀ آبــم ولــی دریــــا دلــم جــانـب دریـا مـخـوان از ساحـلـم ای تو شط و بحر و اقیانوس من! جز توحرفی نیست درقاموس من چون رکابش بوسه زد بر پای او بانگ دشـمن شـد بلـند از چـارسو کاینک از شط شیرحق آمد برون بوی خون میآید از او، بوی خون روبـهـان تــا کـی گرانـجانی کنید شـیـر را بـا حــیلـه قـربانی کـنـید شیـر را از پا فکندن مشکل است لیک با تزویر مقصد حاصل است حـیــله و نـیرگ کـار شـیر نیست دام راه شـیـر جـز تـزویـر نـیست لاجـرم از حــیـلـه و تـزویـرشان شیـر حـق شد عاقـبت نخجیرشان بـر تـنش از بـسکه تیر آمد فرود بـی رکـوع آمــد تن او در سجـود بس کـه از جـام بلا سـرمست شد هم ز پا افتاد و هـم از دسـت شد! عــمـر او در پــردۀ اسـرار بــود در عدد با «دل» بیک معیار بود یعنی آندم کو بـسوی دوست راند قـلب عـالـم از طـپـیـدن بـاز مـاند دیــگرم در خـلوت او بـار نیست بـیـش ازینـم طـاقت اظهار نیست گر تهی از اشک چشم مشک شد دیــدۀ من هــم تـهـی از اشک شد بعدازین ازدیده خون خواهم گریست دیدۀ میداند که چون خواهم گریست |